ندارد



شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر. مگر از حقیقت کم میشود؟

امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش‌ کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بار‌میخواهم برعکس باشد.

نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با ان نا اشنا هستم. نمی خواهم بشناسمش. دوستش ندارم. تاریک است. مغزش پر از تاریکیست. 

مغزم دارد من را می بلعد. این تشبیه و استعاره و کنایه و و و  نیست. من کمک میخواهم. و نمی خواهم.



همیشه وقتی می نویسم که خیلی فکر تو ذهنمه. احساس کردم الان یکی از وقتایی هست که نیاز به نوشتن دارم. مطمین نیستم هنوز کسی اینجا رو میخونه یا نه.

این روزا خیلی به زندگی بقیه فکر میکنم. خیلی دلسوزی می کنم. صدای فریاد هایی که توی کوچه میاد باعث میشه فکرم سمته بی نهایت اتفاق بره. این روزا پسرهای زیر 18 سال زیادی می بینم که یه پلاستیک دستشونه و تو اشغالا دنبال پلاستیک می گردن. به این فکر میکنم که دارن به چی فکر می کنن؟ ارزوشون چیه؟ مدرسه هم میرن؟ به جایی هم میرسن؟ سعی می کنم باهاشون چشم تو چشم نشم. احساس میکنم می دونن که من از کجا میام.یا کجا میرم. احساس میکنم به خودشون می گن چرا اونا اونجا هستن و من اینجا؟ احساس می کنم میتونن حرفامو از چشمام بفهمن از خودم بدم میاد.
از خودم بدم میاد که دارم تصمیم می گیرم بین خوردنی های مغازه کدومش رو بخرم. از خودم بدم میاد که دارم خوشحال میرم خونه. از خودم بدم میاد که دغدغه ی فکریم با اونا چقدر فرق داره، هدفم چقدر فرق داره. از دنیا بدم میاد که عدالتی توش نداره. و لعنتی. لعنتی چشم هاش رو نمیتونم از ذهنم بیرون کنم.
می تونم ساعت ها به طرز نگاهش فکر کنم و اشک بریزم. به چشم های غمگینش.  با خودم عهد کردم دیگه پامو نذارم تو اون فروشگاه. فروشگاهی که تازه سر کوچمون باز شده و خوراکی های مختلف می فروشه. نمی دونم اون روز چرا انقدر گرسنم بود. با خودم کلنجار میرفتم که چیزی بخرم یا برم خونه غذا بخورم؟ یه تصمیم ناگهانی گرفتم و سفارش دادم. گفتن 10 دقیقه طول میکشه اشکال نداره؟ گفتم نه و پشت میز جلوی مغازه نشستم. خیلی مودب برخورد می کردن. خیلی با احترام. تا اینجای کار راضی بودم از همه چی تا اینکه جلوی مغازه ایستاد. یه پاکت رو شونه هاش بود. نصفشم پر نبود هنوز. از پشت لبش که تازه سبز شده بود حدس زدم 15 16 ساله باشه. موهای مشکی مواج داشت. داد زد حاجی بستنیا چنده؟.

کسی جوابشو نداد. دوباره صدا زد. دوباره بار پنجم یا ششم بود که تقریبا همه داشتن نگاه میکردن که چه خبره. یکی از فروشنده ها اومد جلوش وایساد. نفهمیدم چی گفت ولی رو کرد که بره و چشماش رو چرخوند و منو دید. سریع پاشدم گفتم وایسا، بیا من میگیرم هرچی میخوای. اومد سمتم. گفت هزار و پونصد تومن بیشتر ندارم. گفتم اشکالی ندارهچشماش. از خودم بدم میومد. از همه چی بدم میومد. از رفتار فروشنده ها باهاش بدم میومد. رفتیم داخل، گفتم بستنی چطوری دوست داری؟ گفت حاکشیر، میشه خاکشیر بگیرم؟ گفتم هرچی دوست داری بگیر. گفت خدا خیرت بده. سفارش دادم براش. خاکشیر با عرق. گفتم ازشون بگیر وقتی اماده شد. اومدم بیرون.

از خودم بدم میومد. از جعبه ی شیرینی توی دستم بدم میومد. از اینکه نایستادم تا خاکشیرشو بهش بدن بدم میاد. از اینکه براش بستنی هم نگرفتم بدم میاد. از این حسی که دارم بدم میاد. هر روز که رد می شم نگاه میکنم ببینم هستش یا نه. ببینم بالاخره خاکشیرو بهش دادن یا نه. که ببینم بستنی میخواد یا نه. غم تو چشماش. چند نفر مثل اون هستن؟ چند نفر جلوی مغازه می ایستن و کسی جوابشونو نمیده؟  احساسشون چیه؟ غمگین میشن؟ تحقیر میشن؟ دلشون میشکنه؟ چرا باید اینطوری باشه؟ مگه چیکار کردن؟

دنیا جای قشنگی نیست. دنیا عادلانه نیست و از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد کفری میشم. گریه میکنم.
خدایی هست هنوز؟.   

یک سال بود که من حالم خوب بود. یک سال بود که تو را داشتم و خوشحال ترین بودم. یک سال بود که ناراحتی هایم کوتاه مدت بود.

یک ماه و نه روز است که تنها ترین و غمگین ترین دختر دنیام. نه کسی می تواند جای تو بیاید، نه خودت هستی. نمیدانم برگشتی هست یا نه. شب ها کابوس رفتنت را می بینم. روز ها نبودنت را اشک میریزم.

چطور توانستی؟


چند ساعتی یک بار اپیزود های چند ثانیه ای دارم. ناگهانی اشک هایم جاری می شود و ناگهانی به حالت بی تفاوتی قبلم باز میگردم. فکر میکنم جسمم می فهمد که اگر فریاد درونیم را یکباره رها کند، تکه تکه خواهم شد. پس زدن احساساتم خیلی سخت است. دلم برای جسمم می سوزد. خوب دارد تحمل میکند. 

حالا می فهمم علی را. همیشه میگفتم چطور یک نفر می تواند چندین سال بماند و بعد دیگر کسی را نخواهد. می فهمم. حالا تمام شعر ها را درک میکنم. 

دلم هیچکس دیگر را نمی خواهد، دلم هیچ ابراز علاقه ای نمی خواهد، دلم هیچ اغوش دیگری را نمی خواهد. 

این غم، مرا از پا در خواهد اورد.


وقتی تو نیستی

نه هست های ما

چونان که بایدند

نه باید ها

مثل همیشه اخر حرفم و حرف اخرم را با بغض می خوانم

عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

ان روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند

شاید امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی

نه هست های ما

چونان که بایدند

نه باید ها

هر روز بی تو روز مباداست

ایینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند

ایینه ها که دعوت دیدارند

دیدار های کوتاه، از پشت هفت دیوار

دیوارهای صاف، دیوارهای شیشه ای شفاف

دیوارهای تو، دیوارهای من

دیوارهای فاصله بسیارند

آه.

دیوارهای تو همه ایینه اند

ایینه های من همه دیوارند

 قیصر امین پور


میدونم دارم اشتباه میکنم. میدونم اخرش فقط خودم ضربه می بینم. میدونم چند ماه دیگه دوباره میام اینجا چس‌ ناله میکنم. میدونم احساس پیدا میکنم و بعدم دلمو میشه و مثل سگ پشیمون میشم. میدونم دارم به خودم اسیب میزنم.

ولی لعنتی، حواسمو خیلی خوب پرت میکنه. این حواس پرتی ارزشش رو داره. حداقل فعلا.


همم. عجیب است. دوستت ندارم اما خاطراتت در قلبم لنگر انداخته اند و من ان ها را دوست دارم. وقتی عکس دونفریتان را دیدم که سر روی شانه ی هم گذاشته بودید و به اتش نگاه میکردید، دلم برایت تنگ نشد، اما حسودیم شد. حسودیم شد به تمام داشته های او که از من دریغ کردی. به تمام دروغ ها و سیاه بازی هایی که برای او نداری (یا داری؟). من دلم برای خود تو تنگ نشده. به کارهایت که فکر میکنم پوستم گزگز میکند. یه حرف هایت که فکر میکنم سر درد میگیرم. من دلم برای احساسی که به تو داشتم تنگ شده.

میدانی؟ من خیلی عوض شده ام. بی خیال شده ام. برایم مهم نیست که چه ارتباطی با چه کسی دارم. اولین هایم را با عشق به تو دادم، چه فرقی دارد دومین ها و بعدی‌ هایش؟ راستی، او برگشته است. دومین هایم مال او شد و احتمالا چندتای بعدیش.

فکر میکنم ازت بیزارم. راستش را بخواهی، دلم می خواهد کارما یقه ات را بگیرد و با سر بزندت زمین. دلم میخواهد به همین حالی که من را انداختی بیفتی. تنها، غمگین، افسرده.

منتظرش‌ باش.


همم

خیلی وقت است گذشته. من دیگر احساسی به او ندارم. فقط حسرت روز هایی که بخاطرش هدر دادم مانده، و تمام احساسات با ارزشمندی که بیهوده به پایش ریختم. گاه گاهی سر میزنم به پیجش. او همچنان با شیرین قصه هایش است. خوشحالند؟ به نظر می رسد. خوب‌ است. خوشحال باشند فعلا. کارما منتظرشان است. من کینه به دل نگرفتم اما کارما کینه ایست.

اشتباه خوب من، همانی که چشم هایش جادوی سیاه دارد، ان هم تمام شد. نمیدانم چرا. ولی دیگر تمام شد.

من هستم فعلا و یک تازه واردی که نمیدانم دوباره اشتباه است یا نه. امیدوارم این بار الگوی نحسم را بشکنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یک انسان طراحی سایت شیراز اخبار تکنولوژِی و بازی های کامپیوتری بیمه کوثر فروشگاه ایثار Tak Avaz Music انجمن نجوم مرودشت digital news ستارگان سينما گل میخک