شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر. مگر از حقیقت کم میشود؟
امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بارمیخواهم برعکس باشد.
نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با ان نا اشنا هستم. نمی خواهم بشناسمش. دوستش ندارم. تاریک است. مغزش پر از تاریکیست.
مغزم دارد من را می بلعد. این تشبیه و استعاره و کنایه و و و نیست. من کمک میخواهم. و نمی خواهم.
درباره این سایت