همم. عجیب است. دوستت ندارم اما خاطراتت در قلبم لنگر انداخته اند و من ان ها را دوست دارم. وقتی عکس دونفریتان را دیدم که سر روی شانه ی هم گذاشته بودید و به اتش نگاه میکردید، دلم برایت تنگ نشد، اما حسودیم شد. حسودیم شد به تمام داشته های او که از من دریغ کردی. به تمام دروغ ها و سیاه بازی هایی که برای او نداری (یا داری؟). من دلم برای خود تو تنگ نشده. به کارهایت که فکر میکنم پوستم گزگز میکند. یه حرف هایت که فکر میکنم سر درد میگیرم. من دلم برای احساسی که به تو داشتم تنگ شده.
میدانی؟ من خیلی عوض شده ام. بی خیال شده ام. برایم مهم نیست که چه ارتباطی با چه کسی دارم. اولین هایم را با عشق به تو دادم، چه فرقی دارد دومین ها و بعدی هایش؟ راستی، او برگشته است. دومین هایم مال او شد و احتمالا چندتای بعدیش.
فکر میکنم ازت بیزارم. راستش را بخواهی، دلم می خواهد کارما یقه ات را بگیرد و با سر بزندت زمین. دلم میخواهد به همین حالی که من را انداختی بیفتی. تنها، غمگین، افسرده.
منتظرش باش.
درباره این سایت